میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 16 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
در این سایت رمان های صلاح الدین احمد لواسانی با ویرایش بروز منتشر می گردد
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 16 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
شنبه 2 آذر 1398 ساعت 23:55 | بازدید : 87 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

فصل شانزدهم : شمال

 

 

هوا هنوز كاملا روشن بود . اف اف خونه فرشته رو فشار دادم . ازپشت اف اف گفت : كيه؟.......... گفتم : اگه اجازه ميفرماييد والاحضرت وليعهد ....... مي خواي كي باشه ؟............... خب منم ديگه......... گفت : بيا تو تا به حسابت برسم ........... و در باز كن رو زد . در رو فشار دادم و به نازنين گفتم : برو تو .......... نازنين وارد خونه شد و من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم . در اين زمان از در ورودي ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم هميشگي خودش با جيغ و ويغ به طرف نازنين اومد و اون رو بغل كرد و بوسيد و گفت : عروس خوشگله ،.......... يه ماهي ميشه ازتون خبر ندارم كجايين بابا ؟ ............... دلم براتون تنگ شده بود............ در حاليكه وارد اتاق پذيرايي مي شديم ...... جواب دادم : همين دور و بر ها هستيم ....... برگشت نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و گفت : اولاً سلام گفتم : سلام ............... گفت : دوماُ مگس بيباك كي از تو سوال كرد خودتو مي اندازي وسط ....... گفتم : مي خواستم................ وسط حرفم اومد و گفت : ساكت ............... حرف نباشه ........ مجاراتت رو سنگين تر از اين كه هست نكن.......... مظلومانه گفتم : چشم .................. گفت : آهان حالا شدي بچه خوب ......... بعد رو به نازنين كرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببينم چه خبر ها ....چيكار كردي تو اين يه ماه گذشته ، ...........كجا ها رفتي ؟ نازنين جواب داد : والا آبجي فرشته راستش تو اين مدت همه اش خونه بوديم ....... نه هيج جا رفتيم ، نه هيچ كاري كرديم رو به من كرد و گفت : اسيري گرفتي عروس خوشگل ما رو .............. حالا ديگه راستي راستي پوستت كنده است اومدم چيزي بگم كه نازنين زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجي ......... آخه ما بايد درس مي خونديم براي امتحانات ...... بعد قيافه اي ملوس به خودش گرفت و گفت : تازه يه خبر خوش براتون دارم ........ فرشته دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچش كرد و گفت : چه خبري عزيز دلم ......... نازنين با خجالت گفت : من شاگرد اول شدم ........... همه نمره هام بيست شد ........ همه درسام .......... فرشته در حاليكه از خوشحالي نازنين خوشحال بود گفت : ............ آقرين ..... آفرين .......... نازنين ادامه داد : همه اش رو مديون احمدم ............. اون به من كمك كرد تا بتونم اين نمره ها رو بگيرم ........ فرشته به طرف من برگشت و گفت : خب پس چرا زودتر جون نمي كني بگي چي شده ............. نه به اون بز اخوش كه بايد به زور دهنش رو چفت كرد ......... نه به تو كه بايد بزور دهن تو باز كرد ............. شما مطمئن هستين پسر خاله هستين .............. به صدا در اومدم با اعتراض گفتم : شما مگه به كسي مهلت حرف زدن مي ديد ......... ماشالله هزار ماشالله مثل ورور جادو حرف مي زنين و تهديد مي كنين ................ دستاش به كمرش زد و گفت : ........ا......... دمبم كه در آوردي ......... خب ، خب ................. زبونم كه باز كردي .......... خوشم باشه ...... خوشم با شه ...... يه بلبل زبوني نشونت بدم كه هفتاد و هفت پشتت يادشون بمونه ........... در اين لجظه صداي در اومد.......... حرفش رو قطع كرد و به طرف اف اف رفت ......... و گفت : كيه .......... و بعد اف اف رو زد رو به نازنين كردو گفت : آرام هم اومد ........ در همين زمان آرام از در ساختمون وارد حال شد و صداهايي شبيه ونگ ووونگ بچه گربه ها به هوا رفت . مثلاُ سلام و احوالپرسي و ماچ و بوسه ........................ بالاخره روبوسي ها و چاق سلامتي هاي زنونه به پايان رسيد و نوبت اون رسيد كه حالي هم از ما بگيرن ........... يعني همون حالي هم از ما بپرسن ............ آرام رو به من كرد و گفت : ........... ا ...... تو هم اينجايي ............. فرشته تو دعوتش كردي .......... فرشته با ظاهري كاملا جدي گفت : نه ....... من غلط بكنم ......... راستي نازنين جون تو با خودت آورديش ............ نازنين مظلومانه گفت : آبجي شما چه دشمني با اين احمد بيچاره من دارين؟ ................. آرام و فرشته زدن زير خنده و گفتن : هيچي عزيز دلم ......... ما فقط سر بسرش ميزاريم ........ منم خيلي سريع گفتم : اصلا ُ هم اينطوري نيست ................ اينا به من حسوديشون مي شه ...................... فرشته گفت : اٌ ...... روتو زياد نكن ................ هنوز آماده كندن پوستت هستم ها ............... در همين اثنا بود كه صداي اف اف ، مجددا به گوش رسيد ..... آرام پرسيد : اين كيه ديگه ؟ ................. سپيده گفت : بايد بز اخوش باشه ............ گفت اونو ديگه كي گفته بياد ؟ .................... فرشته گفت : من گفتم بياد ........................... آرام پرسيد : گوش زيادي داري ؟.................... گفت : نه اين عاليجناب فرمودند با هاش كار دارن من هم زنگ زدم تشريفشون رو بيارن ................ من دنباله حرف فرشته رو گرفتم و گفتم : مي خوام يه برنامه سه چهار روزه شمال بذارم ............... هستي يا نه ........... گفت : خوبه .......... آره ............. من تا سه شنبه ديگه برنامه خاصي ندارم اما از سه شنبه به بعد سرم شلوغ ميشه ........... گفتم : من نظرم اينه كه پس فردا صبح يعني دوشنبه بريم جمعه يا شنبه غروب هم بر گرديم . در اين زمان داريوش وارد شد , مطابق معمول با سرو صدا و جار و جنجال ......... در بدو ورود يه ضربه با سيني تو سرش كه توسط فرشته نواخته شد صداش رو قطع كرد ......... آروم گفت : عجب خوش آمد گويي .................. نازنين يه گوشه واساده بود و از خنده ريسه رفته بود داريوش گفت : بخند ............. بخند مردني ........ تقصير من احمق و اين زبون بي شعورم كه جلوش رو نگرفتم و راز شما ها رو بر ملا كردم ............ كه اينجور به هم برسين و ........... واسه من شاخ بشين .............. بايد مي بريدم اين زبون رو كه نمك نداره............... اگه بريده بودم الان تو يه گوشه اين شازده پسر هم يه گوشه به جاي خنديدن به من مشغول آبغوره گرفتن بودين ............... فرشته سيني رو به علامت زدن بالا برد و گفت :................... هيس ......... خا ......... مو ...... ش .............. وگرنه دوميش هم تو راهه........................ داريوش يه دستش رو روي دهنش و دست ديگش رو رو سرش گرفت و گفت : چشم ....... بفرماييد ............ اينم خفقان مرگ ................ خب مي فرمودين همو نجا كه بودم خفه مي شدم . چرا منو تا اينجا كشوندين ؟ ................... همه زديم زير خنده : فرشته گفت باهات امري داريم ............. مي خوايم دسته جمعي بريم شمال .............. گل از گل داريوش شكفت و گفت :........... به ................... پس افتاديم ............. خب به سلامتي , پس مي ارزيد به كتكي كه خورديم ......... من گفتم : پس فردا ساعت چهار صبح حركت مي كنيم تو بايد بچه هارو خبر كني و باهاشون قرار بذاري ضمنا با مش قربون هماهنگ كني كه ويلا هارو مرتب كنه و آماده رسيدن ما باشه ..... داريوش گفت : همه شو بذارين به عهده خودم ، ايكي ثانيه همه كار ها رو رديف مي كنم ......... بعد از مشورت اسامي كسايي كه قرار شد خبر كنيم رو تهيه كرديم و به داريوش داديم تا خبرشون كنه ............... سي نفري مي شديم و بايد حد اقل شيش هفتا از ويلا ها رو آماده مي كرديم . 

 

موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا .. , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست










می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 63
بازدید کل : 3441
تعداد مطالب : 95
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رمان های صلاح الدین احمد لواسانی و آدرس katef.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 95
:: کل نظرات : 3

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 10
:: بازدید ماه : 63
:: بازدید سال : 2499
:: بازدید کلی : 3441